از شمارۀ

حکایت کاغذها و قلم‌ها

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

جسارت، نامِ دیگر نوشتن است

نویسنده: شکیبا صاحب

زمان مطالعه:4 دقیقه

جسارت، نامِ دیگر نوشتن است

جسارت، نامِ دیگر نوشتن است

همیشه «اولین‌ها» یاد آدم می‌مانند. اولین جاها، اولین آدم‌ها که هرکدام کردار و پندار متفاوت و بعضاً متضادی دارند، اولین خاطرات و اولین تجربه‌ها. اولین تجربه‌ی‌ جدی‌ام در نوشتن برمی‌گردد به زمانی‌که شاید ۱۳ یا ۱۴ساله بودم؛ در کلاس نویسندگی و داستان‌نویسیِ کانون‌ پرورش‌ فکری‌ کودکان‌‌و‌نوجوانان. یادم هست که مربی خوش‌لبخندمان، خانم سلامی، تاکید می‌کرد که حتماً متن‌های‌مان را در کلاس بخوانیم و هم‌دیگر را نقد کنیم. خوب یادم هست وقتی داستانم را می‌خواندم چه‌طور صدایم و دست‌هایم می‌لرزید، نه از ترس خواندن در جمع، که از ترس نظرها و نقدهای بعدش، از ترس این‌که متنم بدترین متن دنیا باشد و حتی خانم سلامی هم بگوید شاید اگر به کلاس خوش‌نویسی بروی موفق‌تر باشی! اما این‌طور نشد و این تراوشات ترس‌آور هیچ‌کدام درست از آب درنیامدند و من هم‌چنان در کلاس‌ها بودم و متن می‌نوشتم و می‌خواندم، اما هنوز هم این ترس با من بود.

 

بزرگ‌تر که شدم آدم‌هایی را می‌دیدم که راحت حرف می‌زنند، نظر می‌دهند، سوال می‌پرسند و می‌نویسند و هیچ ابایی ندارند که دیگران نظرشان یا پاسخ‌شان چه خواهد بود. شگفت‌زده بهِ‌شان نگاه می‌کردم و نمی‌فهمیدم چرا آن‌ها می‌توانند و من نه. اولین ارائه‌ی کلاسی در دانشگاه، اولین تکالیف نوشتاریِ کارگاه‌های نمایش‌نامه و فیلم‌نامه‌نویسی، اولین پرسش کلاسی تصویری و هر اولینی که از آن ایامِ منزوی‌کننده‌ی کرونا در ذهنم هست همیشه دست‌هایم و صدایم لرزیده و این لرزش انگار حالا جزوی از من است. لرزشی که قلبم را منشاء است و ته قلبم، انگار موجود سیاه و ترسناکی لانه کرده که هربار می‌ترساندَم از رویارویی با انسان‌ها و قضاوت‌شان. پری کوچک سفیدی که در کنج دیگر قلبم همواره از امید می‌گوید و تلاش می‌کند جسارتم را بیدار کند اغلب زورش نمی‌رسد و باز این لرزش‌ها و لرزش‌ها... .

 

این ترس همیشه با من است؛ در نوشتن هر پیامی، در گفتن هر نظر و ایده‌ای، در ارائه‌ی هر مبحثی و در هر چیزی که با نظر و عقیده‌ی دیگران در ارتباط باشد.

 

یادم هست اولین‌باری که نمایش‌نامه‌ی کوتاهی نوشته بودم و استاد از من خواست که سر کلاس آن را بخوانم، حس کردم دوباره ۱۳سالم است و دوباره روی صندلی‌های چوبی و رنگارنگ کانون پرورش فکری نشسته‌ام و با خودکار بیک چیزهایی نوشتم که وقتی دوباره نگاه‌شان می‌‌کنم دیگر دوست‌شان ندارم و بیش‌تر مضحک‌اند تا جدی. چند ثانیه طول کشید که به زمان حال برگردم و شروع کردم به خواندن آن‌چه نوشته بودم و انگار دیگر در کلاس ۲۱۲ دانشکده‌ی ادبیات نبودم. دیگر حس نمی‌کردم که استاد و هم‌کلاسی‌هایم دارند به متنی که دوستش ندارم گوش می‌دهند و شاید حوصله‌شان سر برود. نمایش‌نامه را می‌خواندم و انگار که روی سِنِ کانون نشسته‌ بودم و داشتم برای بچه‌ها قصه می‌گفتم و نباید می‌گذاشتم که بچه‌ها لرزش صدایم را بفهمند. نوشته تمام شد و وقتی به استاد نگاه کردم، لبخند آشنایی را دیدم که انگار منتظرش بودم. لبخندی که ۱۰سال بود ندیده بودمش. پری کوچک قلبم هم می‌خندید و برایم دست می‌زد و موجود سیاه و کریه، تنها می‌نگریست و انگار منتظر فرصت دیگری برای خودنمایی بود.

 

حقیقتش نمی‌دانم این حس ترس، ناشی از کمال‌گرایی‌ست یا درون‌گرایی یا کمبود اعتمادبه‌نفس یا هر چیز دیگری که اسمش را می‌گذارند، اما می‌دانم که از همان اول نباید خوراک آن موجود سیاه ته قلبم را مهیا می‌کردم که حالا این‌طور برایم بازی دربیاورد و مثل ویبره‌های وحشت‌ناک نوکیا یازده-دوصفر، بلرزاندم و تمرکزم را سلب کند. شاید اگر به بال‌زدن‌های پری کوچکم بیش‌تر توجه می‌کردم حالا مثل خیلی‌ها در گفتن و نوشتن جسورتر بودم و آن موجود سیاه، به این بزرگی نمی‌شد. البته فکر می‌کنم هنوز هم دیر نشده، اما کارم قطعا سخت‌تر است.

 

شما که غریبه نیستید؛ شاید هم به‌نوعی هستید و من نمی‌شناسم‌تان، گرچه حالا که تا این‌جا از ترس موهومم برای‌تان گفتم دیگر غریبه حساب نمی‌شوید؛ اما حتی الان هم از این‌که چه فکری درباره‌ی خودم و این متن بی‌فایده بکنید می‌ترسم. می‌ترسم از قضاوت‌تان و پری کوچک کنج قلبم باز هم صدایش نمی‌رسد که بگوید این‌قدر فکر و خیال بی‌خودی نکن، این‌قدر نترس و شاید تنها کاری که از دستش برمی‌آید این باشد که نگذارد متن را پاک کنم و بگویم من دیگر نیستم؛ زمزمه‌ای از او می‌شنوم که می‌گوید شاید متنت بدترین متن دنیا باشد، اما بگذار بخوانند و حداقل خودشان بگویند که بهتر است همان خوش‌نویسی را پی بگیری تا نوشتن. ترس از قضاوت من را می‌ترساند اما میل به دانستنِ این قضاوت بیش‌تر قلقلکم می‌دهد. پس شاید بهتر باشد همین متن را برای سردبیر بفرستم و امیدوار باشم که بگوید آن‌قدرها هم در نوشتن بد نیستم. از شما چه پنهان، از همین امیدواری اندک، پری کوچک سفید در دلم می‌چرخد و می‌رقصد و شادی می‌کند.

شکیبا صاحب
شکیبا صاحب

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.